هنری تنبل
«هنری» جوان تنبلی بود. با اینکه هیچ کاری به جز بردن بزش به صحرا نداشت، هر روز که از صحرا بر میگشت، آه و ناله میکرد که: «کارم خیلی سخت و خسته کننده است.»
نویسنده: محمد رضا شمس
«هنری» جوان تنبلی بود. با اینکه هیچ کاری به جز بردن بزش به صحرا نداشت، هر روز که از صحرا بر میگشت، آه و ناله میکرد که: «کارم خیلی سخت و خسته کننده است.»
روزی در گوشهای نشست و فکر کرد. ناگهان به یاد چیزی افتاد و با خوشحالی از جایش پرید و فریاد زد: «فهمیدم چه کار باید بکنم! من با کاترین چاقه ازدواج میکنم. او هم یک بز دارد، پس میتواند بز مرا هم به چرا ببرد و مرا از شر این کار خلاص کند.»
با این فکر، به خانهی پدر و مادر کاترین رفت و دختر سخت کوش و با هنرشان را از آنها خواستگاری کرد. پدر و مادر دختر زیاد معطل نکردند و با این فکر که هر دوشان مثل هم هستند، رضایت دادند.
به این ترتیب، کاترین چاقه زن هنری شد. او هر روز دو بز را برای چرا به صحرا میبرد، هنری هم در خانه میماند و میخورد و میخوابید. چند روزی نگذشته بود که کاترین چاقه هم از این کار خسته شد. او یک روز به شوهرش گفت: «هنری عزیز، چرا ما باید بیهوده زندگی خودمان را تلخ کنیم و بهترین روزهای زندگیمان را هدر بدهیم؟ بهتر نیست که این دو بز را که هر روز مزاحم خواب و استراحت ما هستند، به همسایهمان بدهیم و در عوض از او یک کندوی عسل بگیریم؟ ما میتوانیم کندو را در یک محل آفتابی قرار دهیم و بعدش دیگر اصلاً غصهی آن را نخوریم. زنبورها به مراقبت کردن احتیاج ندارند و لازم نیست هر روز آنها را به چرا ببریم، چون خودشان میتوانند پرواز کنند و به هر کجا که میخواهند، بروند.»
هنری تنبل گفت: «به این میگویند یک زن عاقل و دانا! بیا بدون معطلی همین کار را بکنیم. تازه، عسل خیلی از شیر بهتر است؛ هم مقویتر است، هم راحتتر میشود از آن نگهداری کرد!»
مرد همسایه با کمال میل کندوی عسل را به آنها داد و بزها را گرفت.
زنبورها هر روز از کندو خارج میشدند و عسل جمع میکردند. طولی نکشید که کندو پر از بهترین و شیرینترین عسل شد. پاییز آن سال، هنری توانست یک ظرف شیشهای بزرگ را پر از عسل کند.
شیشهی عسل را روی تاقچهی چوبیای گذاشتند که به دیوار اتاق خوابشان میخکوب شده بود. کاترین چاقه یک چوب بلند و ضخیم کنار دستش گذاشت تا بدون اینکه به خود زحمت بلند شدن بدهد، موشها را دور کند.
هنری تنبل تا لنگ ظهر میخوابید. او همیشه میگفت: «آدم سحرخیز، در زندگی ضرر میکند.»
یک روز وقتی هنری از خواب شیرین بیدار شد، به زنش گفت: «شما زنها از چیزهای شیرین خوش تان میآید و تا آنجا که من میدانم، تو هر روز کمی از عسلها را کش میروی. پس بهتر است قبل از آنکه تمام آنها را بخوری، شیشهی عسل را با یک غاز عوض کنیم.»
کاترین چاقه گفت: «باشد، ولی قبل از آن باید یک پسر غازچران داشته باشیم تا از غازمان مراقبت کند. تو که انتظار نداری من خودم این کار را بکنم؟»
هنری گفت: «فکر میکنی یک پسر میتواند از عهدهی این کار بر بیاید؟ این روزها بچهها به حرف هیچ کس گوش نمیکنند و هر کاری دلشان بخواهد، انجام میدهند، چون خیال میکنند خیلی عاقلتر از بزرگترها هستند. درست مثل آن پسر همسایه که به جای مراقبت از گاوشان، به دنبال گرفتن کلاغ رفته بود.»
کاترین گفت: «به خیالت رسیده! اگر هر کاری به او میگویم انجام ندهد، این چوبدستی را این طوری بلند میکنم و چنان بر سرش میزنم که خودش کیف کند!»
و چوب را برداشت تا به هنری نشان بدهد. اما از بخت بد، سر چوب به شیشهی عسل خورد و آن را به زمین انداخت و هزار تکه کرد. عسل طلایی رنگ روی زمین ریخت. هنری داد زد: «این هم از غاز و پسر غازچران. دیگر لازم نیست غصهی مراقبت از غازها را بخوری.»
بعد گفت: «حالا شانس آوردیم شیشه روی سرمان نیفتاد!»
آن وقت از جایش بلند شد و ته شیشه را که هنوز یک ذره عسل در آن مانده بود، برداشت و به زنش گفت: «بیا همین را بخوریم و کمی بخوابیم تا حالمان جا بیاید. مگر طوری میشود اگر ما تا فردا بخوابیم، هان؟ فردا هم برای خودش روز دیگری است!»
کاترین چاقه گفت: «بله، بله، از قدیم گفتهاند که عجله کار شیطان است!»
آن وقت عسل را خوردند و خوابیدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی در گوشهای نشست و فکر کرد. ناگهان به یاد چیزی افتاد و با خوشحالی از جایش پرید و فریاد زد: «فهمیدم چه کار باید بکنم! من با کاترین چاقه ازدواج میکنم. او هم یک بز دارد، پس میتواند بز مرا هم به چرا ببرد و مرا از شر این کار خلاص کند.»
با این فکر، به خانهی پدر و مادر کاترین رفت و دختر سخت کوش و با هنرشان را از آنها خواستگاری کرد. پدر و مادر دختر زیاد معطل نکردند و با این فکر که هر دوشان مثل هم هستند، رضایت دادند.
به این ترتیب، کاترین چاقه زن هنری شد. او هر روز دو بز را برای چرا به صحرا میبرد، هنری هم در خانه میماند و میخورد و میخوابید. چند روزی نگذشته بود که کاترین چاقه هم از این کار خسته شد. او یک روز به شوهرش گفت: «هنری عزیز، چرا ما باید بیهوده زندگی خودمان را تلخ کنیم و بهترین روزهای زندگیمان را هدر بدهیم؟ بهتر نیست که این دو بز را که هر روز مزاحم خواب و استراحت ما هستند، به همسایهمان بدهیم و در عوض از او یک کندوی عسل بگیریم؟ ما میتوانیم کندو را در یک محل آفتابی قرار دهیم و بعدش دیگر اصلاً غصهی آن را نخوریم. زنبورها به مراقبت کردن احتیاج ندارند و لازم نیست هر روز آنها را به چرا ببریم، چون خودشان میتوانند پرواز کنند و به هر کجا که میخواهند، بروند.»
هنری تنبل گفت: «به این میگویند یک زن عاقل و دانا! بیا بدون معطلی همین کار را بکنیم. تازه، عسل خیلی از شیر بهتر است؛ هم مقویتر است، هم راحتتر میشود از آن نگهداری کرد!»
مرد همسایه با کمال میل کندوی عسل را به آنها داد و بزها را گرفت.
زنبورها هر روز از کندو خارج میشدند و عسل جمع میکردند. طولی نکشید که کندو پر از بهترین و شیرینترین عسل شد. پاییز آن سال، هنری توانست یک ظرف شیشهای بزرگ را پر از عسل کند.
شیشهی عسل را روی تاقچهی چوبیای گذاشتند که به دیوار اتاق خوابشان میخکوب شده بود. کاترین چاقه یک چوب بلند و ضخیم کنار دستش گذاشت تا بدون اینکه به خود زحمت بلند شدن بدهد، موشها را دور کند.
هنری تنبل تا لنگ ظهر میخوابید. او همیشه میگفت: «آدم سحرخیز، در زندگی ضرر میکند.»
یک روز وقتی هنری از خواب شیرین بیدار شد، به زنش گفت: «شما زنها از چیزهای شیرین خوش تان میآید و تا آنجا که من میدانم، تو هر روز کمی از عسلها را کش میروی. پس بهتر است قبل از آنکه تمام آنها را بخوری، شیشهی عسل را با یک غاز عوض کنیم.»
کاترین چاقه گفت: «باشد، ولی قبل از آن باید یک پسر غازچران داشته باشیم تا از غازمان مراقبت کند. تو که انتظار نداری من خودم این کار را بکنم؟»
هنری گفت: «فکر میکنی یک پسر میتواند از عهدهی این کار بر بیاید؟ این روزها بچهها به حرف هیچ کس گوش نمیکنند و هر کاری دلشان بخواهد، انجام میدهند، چون خیال میکنند خیلی عاقلتر از بزرگترها هستند. درست مثل آن پسر همسایه که به جای مراقبت از گاوشان، به دنبال گرفتن کلاغ رفته بود.»
کاترین گفت: «به خیالت رسیده! اگر هر کاری به او میگویم انجام ندهد، این چوبدستی را این طوری بلند میکنم و چنان بر سرش میزنم که خودش کیف کند!»
و چوب را برداشت تا به هنری نشان بدهد. اما از بخت بد، سر چوب به شیشهی عسل خورد و آن را به زمین انداخت و هزار تکه کرد. عسل طلایی رنگ روی زمین ریخت. هنری داد زد: «این هم از غاز و پسر غازچران. دیگر لازم نیست غصهی مراقبت از غازها را بخوری.»
بعد گفت: «حالا شانس آوردیم شیشه روی سرمان نیفتاد!»
آن وقت از جایش بلند شد و ته شیشه را که هنوز یک ذره عسل در آن مانده بود، برداشت و به زنش گفت: «بیا همین را بخوریم و کمی بخوابیم تا حالمان جا بیاید. مگر طوری میشود اگر ما تا فردا بخوابیم، هان؟ فردا هم برای خودش روز دیگری است!»
کاترین چاقه گفت: «بله، بله، از قدیم گفتهاند که عجله کار شیطان است!»
آن وقت عسل را خوردند و خوابیدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}